اعتماد نوشت:چند روز قبل خبري در فضاي مجازي به سرعت منتشر شد كه حكايت از تلاش دختربچهاي براي زنده نگه داشتن مادرش در زير آوار، از طريق تنفس مصنوعي داشت؛خبري كه انعكاس بسيار زيادي در رسانههاي داخلي و حتي برخي شبكههاي مجازي و رسانههاي سرتاسر جهان داشت. علي شايان، امدادگر مستقل ٢٦ ساله خرمآبادي كه از همان ساعتهاي اوليه وقوع زلزله خود را با سرعت به سرپل ذهاب رسانده، يكي از امدادگراني است كه به دليل حضور در عمليات نجات اين دختر دلير خطه غرب كشور، از نزديك در جريان نجات وي و مادرش بوده و بعد هم شنونده قصه ستاره از چند ساعت رعبآوري است كه زير آوار بوده است. گفتوگوي « اعتماد» با وي تلاشي است براي انعكاس بخش كوچكي از فداكاري همراه با ذكاوت « ستاره». گفتوگويي كه روايتگر صحنههايي تلخ و به غايت حزنآور گوشهاي از حادثهاي است كه در كرمانشاه اتفاق افتاده است؛ حادثهاي كه شايد به زودي باز هم شاهد تكرار آن در بخش ديگري از كشورمان باشيم. همان طور كه در «بم» و دهها نقطه ديگر بوديم!
آقاي شايان گويا شما جزو نخستين نيروهاي مردمي بوديد كه از شهرهاي اطراف به سرپل ذهاب رسيديد. درست است؟
بله. من همان دقايق اول وقوع زلزله داشتم شبكه خبر را نگاه ميكردم. ديدم زيرنويس كرد در كرمانشاه و مناطق غربي زلزله شديدي رخ داده است. همان موقع با عمويم كه ساكن كرمانشاه است تماس گرفتم و وي هم تاييد كرد كه زلزله شديدي آمده و بيشترين آسيب را هم مردم سرپل ذهاب ديدهاند و اينكه گفته ميشود تلفات انساني زيادي داشته است. تصميم گرفتم خودم راهي منطقه زلزلهزده شوم. اين بود كه بدون اينكه به عاقبت كارم فكر كنم، ماشين شخصيام را روشن كردم و از خرمآباد به سمت سرپل ذهاب كه گفته ميشد محل اصلي وقوع زلزله است حركت كردم. نميدانم چقدر طول كشيد تا رسيدم چون باسرعت ميرفتم و حواسم به اخباري بود كه از راديوي ماشينم ميشنيدم. ولي فكر ميكنم ٣-٢ ساعتي طول كشيد تا رسيدم سرپل ذهاب.
و نخستين جايي كه براي كمك و امداد رفتيد كجا بود؟
بلافاصله بعد از اينكه به سرپل ذهاب رسيدم، از مردم پرسيدم كه كجا بيشتر خسارت ديده است؟ كه مردم گفتند خانههاي مسكن مهر... من هم فوري راهي محله مزبور شدم.
بعد از اينكه وارد شهر شديد، با چه تصويري روبهرو شديد؟
چه بگويم! آنچه ميديدم درست مثل صحنههاي جنگ بود و روزهايي كه عراق شهرها را موشكباران ميكرد. همه جا پر بود از گرد و خاك و دود. صداي ضجه و شيون مردم يك لحظه هم قطع نميشد. هر جا را كه نگاه ميكرديد، گروهي از مردم مشغول گشتن بين آوارها و خرابيها بودند تا بلكه نشاني از عزيزانشان در زير خروارها آوار پيدا كنند. همه شوكزده بودند و البته وحشتزده... خلاصه صحراي محشري به پا بود. در چنين شرايطي هر كس كه براي كمك آمده بود، سعي ميكرد به سمت يكي از اين گروه آدمها برود و در جستوجوي مصدومان كمكي كند. من هم مثل بقيه شروع به كار كردم. تا در جايي جسد يا فردي زنده پيدا ميشد؛ آنجا را به گروههاي آواربرداري ميسپرديم و ميرفتيم سراغ خانه بعدي و آوارهاي بعدي.
كلا چند روز آنجا بوديد؟
تا شنبه عصر (٢٧ آبان) كه يكي از پاهايم زير آوار ماند و مجبور شدم براي درمان به كرمانشاه بيايم.
چرا زير آوار؟!
بايد براي بازديد محوطهاي، از ديواري نيمهخراب بالا ميرفتيم. داروهايي كه همراهم بود را كنار ديوار گذاشتم و ميخواستم از آن بالا بروم كه به يكباره چند آجر زيرپايم جابهجا شد و به دنبال آن ديوار هم فروريخت و پاي من هم زير آوار ماند و له شد. يعني دچار كوفتگي شديد شد.
آنجا دقيقا چه ميكرديد؟
هر كاري كه از دستم برميآمد انجام ميدادم. از كمك به جستوجوي زير آوارماندهها، تا آواربرداري و پانسمان و انجام درمانهاي سرپايي.
مگر شما پزشكي بلديد؟!
من مدرك فوريتهاي پزشكي را دارم و به همين دليل ميتوانم تا حدودي در مورد كمكهاي اوليه و پانسمان كردن مصدومان و از اين دست اقدامات كمك كنم.
دارو از كجا ميآورديد؟
از داروخانه دانشگاه علوم پزشكي ميگرفتيم.
كلا در اين ٧-٦ روزي كه در منطقه زلزله زده بوديد، چند نفر را نجات داديد؟
يكي، دو روز اول تمام انرژيمان را صرف پيدا كردن زندهماندهها و بيرون كشيدنشان از زير آوار كرديم. بعد از آن هرچه بيرون ميآمد اكثرا جسد بود. واقعا يادم نيست كه چند نفر را نجات دادم يا چند جنازه را بيرون كشيدم. شايد بيش از ٤٠-٣٠ زير آوار مانده زنده و ٥٠-٤٠ جسد را از زير آوار بيرون كشيدم. البته با كمك ساير حاضران.
هلال احمر؟
نه. واقعيت را بخواهيد در طول اين مدت، به خصوص يكي، دو روز اول بيشترين حجم امدادرساني توسط خود مردم انجام ميشد. بعد از آن هم بيشترين امداد و خدمات را نيروهاي ارتش انجام ميدادند.
در مدتي كه آنجا بوديد، صحنهاي ديدهايد كه شديدا شما را تحت تاثير قرار داده باشد؟
خيلي. دختربچه ١٧ سالهاي را ديدم كه دستانش زير آوار قطع شده بود و رودهها و احشام شكمش بيرون ريخته بود و مجبور شدم خودم با دستهاي خودم، روده و احشامش را جمع كنم و داخل شكمش بريزم تا به بيمارستان منتقل شود. اجساد خانواده ٤ نفرهاي را بيرون كشيديم در حالي كه همديگر را در آغوش كشيده بودند، آوار روي سرشان خراب شده بود و زير خروارهاي خاك دفن شده بودند. جسد نوزاد ٦ ماههاي را از زير خاك بيرون كشيديم كه لبخند شيرينش تا پايان عمر از يادم بيرون نميرود و... (بغض راه گلويش را ميگيرد. چند ثانيهاي مكث ميكند و با صدايي دو رگه ادامه ميدهد): باز هم بگويم...؟!!!
مثل اينكه شما هم جزو تيمي بودهايد كه دختربچهاي كه با تنفس مصنوعي موفق شده بود مادرش را چندين ساعت زير آوار زنده نگاه دارد، را بيرون كشيدهايد. درست است؟
بله. من هم در همان تيم بودم.
ماجرا را براي ما تعريف ميكنيد؟
اگر موافق باشيد، داستان را از زبان خود ستاره ٩ساله و آن گونه كه وي برايم بازگو ميكرد، روايت كنم. ستاره ميگفت: وقتي كه زلزله آمد ميخواستيم از خانه فرار كنيم كه يكدفعه سقف و آوار شروع به ريزش كرد. پدرم در آخرين لحظه من و برادر ٤ ساله و مادرم را بغل كرد و خودش را روي ما انداخت. درنتيجه ما سه نفر بين پدر و آوارها گير افتاديم. گرچه در دقايق اوليه همه زنده بوديم. چند دقيقهاي كه گذشته پدرم از مادرم حال برادرم را پرسيد. مادرم با بغض جواب داد: فكر ميكنم تمام كرده. بدنش توي بغل من خشك شده است. (باز صدايش رنگ بغض ميگيرد و در همان حال ميگويد): ستاره دختر باهوشي است. با چنان دقتي ماجرا و جزيياتش را تعريف ميكرد كه از دختر بچهاي به سن و سال وي بعيد بود. وي با همان لحن معصومانهاش تعريف ميكرد: بعد از اين جواب مادرم، پدرم ٣ تا نفس ديگركشيد و بعد ديگر صدايش را نشنيدم...! اما اصل داستان از همين جا شروع ميشد. ستاره تعريف ميكرد: بعد از اينكه فهميديم پدرم مرده است، شروع كردم به جيغ و داد و فرياد زدن تا شايد كسي صدايم را بشنود و به كمكمان بيايد. اما هيچ كسي صدايم را نشنيد... ! در همان حال مادرم كه كمكم داشت بيحال ميشد با همان صداي بيرمقش به من گفت: ول كن ستاره جان... بيخود خودت را خسته نكن. پدر و برادرت كه مردهاند، بگذار ما هم راحت شويم و به پيش آنها برويم... ولي ستاره جواب ميدهد: من دوست ندارم اينجا بميرم.
من دوست دارم زندگي كنم. تو هم اگر من را دوست داري بايد به خاطر من بجنگي و نبايد بميري... اينها عين كلمات ستاره است؛ جملاتي كه همان طور كه گفتم از دختربچه ٩ سالهاي مثل ستاره بعيد به نظر ميرسد. بالاخره خود ستاره هم تصميم ميگيرد كاري كند. خودش آن لحظات را اين گونه برايم توصيف كرد: سعي ميكردم با مادرم صحبت كنم تا نخوابد، اما با اين وجود هرچند دقيقه يكبار، صدايش قطع ميشد و من هم كه شنيده بودم نبايد در چنين حالي، فرد مصدوم بخوابد، تلاش ميكردم با جيغ و فرياد نگذارم كه به خواب برود.
در چنين شرايطي ستاره بعد از چند دقيقه متوجه ميشود كه جريان هوايي از روزنهاي وارد محوطه محبوس شدهاي كه آنها در آن گير افتاده بودند، ميشود. بعد از كمي دقت متوجه ميشود از روزنهاي در كنارسرش، هواي اندكي وارد ميشود. يكدفعه فكري به ذهنش ميرسد. بينياش را به سوراخ نزديك ميكند و هوا را در ريههايش ذخيره ميكند و بعد سرش را ميچرخاند و تلاش ميكند هوايي را كه ذخيره كرده، از طريق دهان به دهان به مادرش منتقل كند. اينقدر اين كار را ميكند و اينقدر جيغ و فرياد ميزند كه بالاخره مردمي كه درحال جستوجوي اطراف بودهاند صدايش را ميشنوند و تلاش ميكنند در وهله اول با حفر سوراخي؛ هوا را به داخل نقطهاي كه آنها در آن حبس شده بودند، هدايت كنند. بعد هم به ما خبردادند و ما هم به سرعت خودمان را به محل رسانديم. البته ما لحظهاي رسيديم كه ديگر تقريبا كار كنار زدن آوارها تمام شده بود. من هم كه در آن عمليات مسوول لودر و خاكبرداري بودم،؛ شروع كردم به جابهجا كردن آوارها تا اينكه ستاره و مادرش را نجات دادند. لحظهاي كه مادرش را پيدا كردند مردم از وي خواستند تا كودكي كه در آغوش داشت را به آنها بدهد. اما مادر اول قبول نميكرد تا اينكه بالاخره با خواهش و تمناي اطرافيان، بالاخره رضايت داد تا كودكش را از آغوشش جدا كند و به مردم بدهد. تازه آنجا بود كه فهميديم، پسرش مرده است. ستاره را هم براي چند لحظه و هنگامي كه داشتند به ماشين امداد براي انتقال به بيمارستان ميبردند ديدم و سعي كردم باهاش صحبت كنم و دلدارياش دهم.
گريه ميكرد؟
نه. بيشتر شوكزده بود. چند دقيقهاي كه پيشش بودم، آنچه شنيديد را برايم تعريف كرد. من هم كه بهشدت تحت تاثير قرار گرفته بودم؛ شمارهام را به وي دادم تا بتواند بعد از اينكه وسايلش را پيدا كرديم، از ما تحويل بگيرد. فرداي آن روزعموي ستاره به من زنگ زد و كلي از من تشكر كرد. بعد هم گوشي را به ستاره داد و با هم صحبت كرديم. آنجا هم سعي كردم به وي روحيه بدهم و درعين حال باز هم از اين همه، هوش و جسارت و شجاعت ستاره شگفتزده شدم.
در مجموع ستاره و مادرش چند ساعت زير آوار بودند؟
دقيقا نميدانم اما آنطوري كه ستاره تعريف ميكرد و با توجه به زماني كه ما رسيديم فكر ميكنم ٤-٣ ساعتي را زير آوار بودهاند.
سرنوشت ستاره و مادرش در نهايت چه شد؟
ستاره سالم بود و الان منزل اقوامش در كرمانشاه به سر ميبرد. مادرش هم در كرمانشاه و در بيمارستان بستري است. البته خودم هم شنبه، قبل از برگشتن از خرمآباد برايش عروسك خريدم و به ديدنش رفتم. خدا رو شكر حالش خيلي بهتر بود.
خانهستاره كجا بود؟
در طبقه سوم يكي از خانههاي منطقه مسكن مهر بود كه البته بهصورت شخصي ساخته شدهبود.
از ستاره و داستانش كه بگذريم، وضعيت كمكهاي مردمي و سازماني در چند روز اول چطور بود؟
يكي- دو روز اول، واقعا از لحاظ آب و غذا در مضيقه بوديم. مردم بهشدت وحشت زده بودند و از ترس اينكه آب و غذا گيرشان نيايد، به هر دري ميزدند تا مايحتاج اوليهشان را تامين كنند. گرچه از روز شنبه، آذوقه و كمكهاي مردمي به شكل شگفتانگيزي افزايش پيدا كرد. ولي همچنان مشكل اسكان و سرويسهاي بهداشتي و احتمال شيوع بيماريهاي خاص چنين شرايطي باز هم وجود داشت.
داستان حمله به كاميونها و ماشينهاي كمكهاي مردمي صحت داشت؟
بله. البته بخش عمده اين حملات از سوي مردمي بود كه براي سير كردن شكم زن و بچههايشان مجبور بودند به هر كاري متوسل شوند. گرچه بخشي از اين حوادث هم از سوي سودجوياني بود كه بايد رسيدگي شود.
يعني اينقدر وضعيت بد بود؟
متاسفانه همين طور است. بگذاريد صحنهاي را برايتان تعريف كنم كه خودم شاهدش بودم. همان روز اول، كاميوني به محلي كه ما در آنجا در حال امدادرساني بوديم آمد و در همان حال حركت شروع كرد به پرتاب بستههاي آب. يكدفعه بين دو جوان براي برداشتن يك بسته آب دعوا شد و يكي از آنها با سنگي به سر ديگري زد و باعث شد وي ضربه مغزي شود و قبل از رسيدن به بيمارستان فوت كند!
خودتان كجا ميخوابيديد؟
در خيابان و كوچه پسكوچهها. البته در ٤-٣ شب اول فقط يكي- دو ساعت بيشتر نخوابيدم. روز اول به من چادر و پتو دادند، ولي... راستش را بخواهيد، چادرم را به پيرمردي دادم كه توان نداشت دنبال چادر برود. خودش و همسرش شب را در خيابان از سرما لرزيده بودند. پيرمرد داشت از زور ناراحتي گريه ميكرد. پتويم را نيز به زني دادم كه به دليل نداشتن پتو فرزندش را محكم در آغوش گرفته بود تا گرمش كند و در همان حال آرام اشك ميريخت.