طنز روز - فرزین پورمحبی
خب زندگی همین است...
یک روز هستی و نیستند، روز دیگرش نیستی و هستند.
من که در این «یکی بود و یکی نبودها» آنقدر پوستکلفت شدهام که وقتی میشنوم "فلانی مرحوم شد"، به جای تاثر، فقط تعجب میکنم! مثلا نچنچ کنان میگویم: ای بابا، اون که سه روز پیش سر و مر و گنده بود و داشت با من ساندویچ میخورد!
اما در مورد بعضیها این تعجبم، افسوس و تاسف میشود. یعنی در مورد آنهایی که وقتی از پیش ما میروند، اصلا نمیشود فکرش را هم کرد که چه کسی باید جایشان را پر کند.
به فرض اگر بنده بعد از صد و بیست روز بالاخره ریق رحمت را سر بکشم، آنقدر طنزنویس هست که با کله بیایند و جایم را اشغال کنند و حتی کلی هم در مورد کارهای مزخرفم صفحه بگذارند!
اما ارج و قرب خیلیها اجل از این مقایسه است. یکیش، همین مرد سبیلکلفت که صدایش به استریو فونیک شیشکی میبست؛ یعنی «اینانلو».
اعتراف میکنم همیشه دوست داشتم چنین شخص باحالی داییام بود (البته ناشکری نمیکنم و از داییهای فعلیام راضی هستم). احساس میکنم هر بار که میدیدمش میتوانست مرا با کادوهای عجیب و غریبی که از اینور و آنور میآورد غافلگیرم کند. در هر ملاقاتی میتوانستم چیزی از او یاد بگیرم. همیشه جیبش پر بود از هله هولههای خوشمزه و لبش پر بود از تعریف خاطرات و داستانهای جالب و سرگرمکنندهای که بر سرش آمده. آنقدر دنیادیده بود که یک عمر حرف تازه برایم داشته باشد و من هم با حرص و ولع به پای شنیدنشان بنشینم و شیفته این همه اطلاعات و تجربهاش شوم. انگار که چندین بار زندگی کرده باشد! از دم کردن چای تا پا گذاشتن روی دم حیوانات اطلاعات داشت. از آن داییهایی بود که میتوانست جمعی را با چشمانی از حدقه درآمده مشغول کند. بی برو برگرد بعد از گالیور دومین نفری بوده که توانسته به شهر لیلیپوت سفر کند. من هم مدام میبایست جلو این و آن برای داشتنش پز بدهم. حتی قیافهاش هم راست کار خان داییهای مهربان و دوستداشتنی بود.
ای بابا چی دارم میگم؟ خب حالا که داییام نشده ... اما بگذارید الان که حرف به اینجا کشیده، این را هم بگویم که با چنین اوصافی اصلا و ابدا نمیتوانستم تصور کنم که چنین دایی پرابهت و سبیلکلفتی به همین راحتیها جان به عزرائیل دهد. آن هم با این قد و قواره ... آخر مگر ممکن است که دایی اینانلوی روئینتن، طوریش شود؟ آن هم در کجا؟ در بیمارستان! کسی که چهار میلیون کیلومتر مسافرت کرده و ککش هم نگزیده آخر چطور می شود که .... تازه اگر هم قرار بود بلایی سر این آقای ماجراجو بیاید بیشتر باید مثل فیلم گلادیاتور در اثر یک نبرد تن به تن با یک شیر و یا یوزپلنگ ایرانی باشد که در نهایت، دایی اینانلوی قوی با اینکه زورش بر یوزپلنگ میچربیده اما چون نمیخواسته آسیبی به یوزپلنگ برساند خود را فدا کرده تا آن حیوان منقرض نشود. غافل از اینکه نسل چنین آدمهایی بیشتر از یوزپلنگ ایرانی در حال انقراض است!
خلاصه رسم دنیاست؛ عمودی میآییم و افقی میرویم و مرگ اسرارآمیزترین کار افقی است که بشر به ناچار انجامش میدهد... بودن یا نبودن؟ مسئله همه ما در طول تاریخ همین بوده و بس و این شتری است که در خانه همه ما هست. خلاصه هر چه هست روح دایی اینانلو، قرین لایک و بس. باید از ته دل به چنین آدمهایی که به احترام طبیعت تفنگهای شکارشان را در این عصر هفتتیرکشی و بکش بکش آویزان کردهاند لایک زد. یک حسی به من میگوید دایی اینانلو همین الان با لباس سفید در یک باغ پر از گل ایستاده است و به جای اینکه بخواهد پیامی برایمان داشته باشد مشغول رتق و فتق امور آن باغ و کشف چیزهای جدید است. شاید هم دارد روی آتش املت درست میکند. دستش درد نکند که در آن دنیا هم فکرش به این چیزهاست. اینطوری، وقتی ما به آنجا میرویم با خیال راحت هم میرویم چون مطمئنیم همه چیز را سر و سامان داده است.
من که تصمیم خودم را گرفتهام. میخواهم حتی در سوگ دایی اینانلو هم طنز بنویسم و بخندانم و خودم هم بخندم. بله من به مرحلهای از عرفان رسیده ام که میدانم خنده بالاترین انتقامی است که میشود از این دنیای بی وفا گرفت. پس آهای دنیا وای نستا، بچرخ تا بچرخیم و بخند تا بخندیم!
«روحش قرین لایک»